ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

مرور عکسای گذشتم

ترانه جونم راستشو بخوای امروز با خاله فائزه نشستیم عکسای من و بابایی رو قبل از داشتن تو دیدیم . یکم دلم گرفت. چون اون موقع خیلی خوش تیپ تر از الان بودم. باز جای شکرش باقیه که تا تونستیم عکس گرفته بودیم . اون موقع 57 کیلو بودم با قد 167 الان 67 کیلو هستم. توی بارداریم از 57 رسیدم به 77 و روز بعد از زایمان 73 بودم و ده روز بعد از زایمان 67 بودم که دیگه تغییری نکردم. ولی یک کوچولووو............فقط یک کوچولو دلم  برای تیپ اون موقع تنگ شده.........البته از این که تو رو دارم خیلی خیلی راضی هستم و حاضر نیستم به اون دوران برگردم. راستی عکسای بچیگیمو که مرور میکردیم همه گفتن ترانه شبیه کوچولوییای خودته.البته مامان جون فاطمه همیشه میگه که...
10 مهر 1391

ناز کردن ترانه واسه مامانیش

عزیز دلم از وقتی که واکسن زدی تا حالا وقتی خوابت میاد و میخوای بخوابی حسابی بیقراری میکنی.( بیقراریات نق زدن و غر زدنه و گریه شدید نمیکنی) و منتظری که تو بغل من بخوابی. تا بغلت میگیرم و تکونت میدم فورا خوابت میبره. فکر کنم توی بغل مامان خوابیدن بهت مزه کرده و اینجوری ناز میکنی. آخه تا قبل از این موقع خواب پستونک بهت میدادم و سرجات خودت خوابت میبرد. فدات شم من وظیفمه که تو رو همه جوره حمایت کنم و هر کاری دوست داری برات انجام بدم.منم عاشق اینم که بغلت بگیرم و نوازشت کنم تا خوابت ببره.
10 مهر 1391

مراجعه به دکتر در دو ماهگی

دختر گلم. شنبه 8 مهر توی دومین ماهگرد زندگیت من و بابایی بردیمت پیش خانم دکتر ممیشی توی بیمارستان بهمن . ( تو همیشه پیش ایشون چکاپ میشی) مشخصاتت این بود قد 55.5 سانتی متر وزن 4790 گرم دور سر 39 سانتی متر خانم دکتر ویزیتت کرد و همه چیز عالی بود. قرار شد واکسن دو ماهگیت رو هم خانم دکتر بزنه. اولش من گفتم من میرم بیرون اتاق ولی خانم دکتر گفت نرو و وقتی واکسن رو زدم بغلش کن و بوسش کن تا یکم آرامش بگیره. راستشو بخوای خیلی عذاب وجدان گرفتم که بخاطر خودخواهی خودم که صدای گریه تو رو نشنوم میخواستم تنهات بذارم. آخه من اواخر دوران بارداریم بهت قول داده بودم همیشه حمایتت کنم و پشتت باشم. خانم دکتر به بابایی گفت که پاهای کوچولوتو سفت بگیره...
10 مهر 1391

واکسن پردردسر

خانم خوشگله سلام از بعد از ظهر که واکسن زدی تا الان بی قرار بودی آدم بده داستان من بودم: خانم دکتر گفت پاهاتو محکم بگیرم و بعد آمپول مامانی بوست کنه همینجوری میشه که ما مردا تبدیل میشیم به آدم بدای قصه الان ساعت 4 صبحه و تو تازه بعد از کلی درد و تب و ناراحتی تونستی پیش مامان بخوابی. دیشب مامانی کلاً بیدار بود من بیشترشو خوابیدم ولی الان که تو خوابیدی دیگه خوابم نمیبره شب سختی بود مخصوصاً برا مامانی من از خدا بابت سلامت جفتتون به اندازه همه دنیا ممنونم. الان تو خواب داری ناله می کنی ولی همین که تونستی بخوابی خدا رو شکر عاشقتونم خونواده کوچک و زیبای من بابایی 4 و 15 دقیقه صبح  9 مهر 91 ...
9 مهر 1391

اولین قهقهه

ترانه جونم دیروز همین ساعت ها بود که خوابونده بودمت توی بغلم تا خوابت ببره. توی خماری و خواب آلودگی که هستی بعضی مواقع لبخند های خوشگل میزنی. ولی دیشب برای چند ثانیه قهقهه زدی. خیلی ذوقتو  کردم نمیدونی داشتم بال در میآوردم. میدونم ارادی نبود و توی حالت خواب بودی ولی همونشم برام شیرین بود.       
8 مهر 1391

عزیزم دو ماهگیت مبارک

الان ساعت 1:51 دقیقه نیمه شب 8 مهر هست و دومین ماهگرد تولد دختر گلم ترانه قراره امروز ببرمت پیش دکترت برای چکاپ و واکسن دوماهگیتو بزنم. خیلی استرس دارم. امیدوارم مشکلی نداشته باشی و واکسن هم اذیتت نکنه. آخه امروز دیدم یک کوچولو لب نازت برفک داره. این برفک دهنت داستانی شده. سه دوره درمان کردیم تا خوب شد ولی مثل اینکه بعد از 20 روز دوباره برگشته. فدات بشم که چه دردایی تحمل میکنی ......
8 مهر 1391

مهمونی پنج شنبه

پنج شنبه 6 مهر دوستای خانوادگیمون یعنی خاله الهام ها و خاله سمانه و خاله زهرا و خاله عطیه و همسراشون و بچه هاشون اومدن خونمون دیدنی تو و کلی خوش گذشت . ما 6 تا خانواده هر از چندی دور هم جمع میشیم خونه یکی ............ امیدوارم شما بچه ها هم دوستای خوبی برای هم بشین........
8 مهر 1391

ولیمه به فامیل های بابا مهدی

چهارشنبه 5 مهر ساعت 7 تا 9 یک مهمونی ساده توی تالار آزادی که نزدیک خونمونه گرفتیم و فامیلای بابا مهدی رو دعوت کردیم. تو هم اون شب اونقدر ناز شده بودی که نگو.......... ...
8 مهر 1391

عکسای بارداریمو تحویل گرفتم

بالاخره بعد از این همه وقت پنج شنبه ظهر بهمون از آتلیه زنگ زدن و گفتن که عکسا حاضرن و بابایی زحمت کشید و رفت عکسا رو گرفت. خیلی راضی هستیم از اینکه تو بارداری رفتیم و عکس گرفتیم. عکسای خوبی شدن.
8 مهر 1391